دلنوشته های یک مادر-2
پسر عزیزم، آرتین جان
روزها از پس یکدیگر می آیند و می روند و با هر آمدن و رفتن آنها، تو بزرگ و بزرگتر می شوی و من در کنار تو، شاهد این رشد و بالندگی هستم.
کمتر از یک هفته به اتمام پنجمین ماه زندگی ات باقی مانده و اکنون که مشغول نگارش هستم، تو سعی در خوردن انگشتانت داری ولی دهان کوچکت، گنجایش تمامی انگشتانت را ندارد و تو هر بار ناراضی از این ناکامی، داد شکایت سر میدهی...
دلگیرم پسرم؛ غمی ناشناخته و غریب بر دلم نشسته... روزهای سخت ولی شیرینی را با تو می گذرانم؛ از نق نق ها و گریه های آخر شبت که گاهی طاقتم را تاق می کند تا لبخندهای صبحگاهت، همه و همه عادت هر شب و روزم شده است.
تو در آینده این روزها را به خاطر نخواهی آورد... لبخندهای گاه و بیگاهت که خستگی را از شانه های نحیف مادر میزداید یا چشمهای خیس از اشکی که به هنگام گریه به چشمانم میدوزی را بخاطر نخواهی آورد. بخاطر نخواهی آورد روزهایی را که مادر از فرط خستگی و نالان از تنها بودن با تو گلایه ها گفته و گاهی نیمه اشکی ریخته و تنها چیزی که در آن لحظات از یاد نبرده، ممانعت از افتادن اشک بر صورت همچون ماه و به خواب فرو رفته تو بوده است؛ و حتی مهربانی این روزهایت را؛ گاهی که با تمام خستگی ها، با صدای گریه تو از بستر برمی خیزم تا تو را از شیره جان خویش سیراب نمایم، درست در میانه راه، شیر خوردن را قطع می کنی و به چشمان خسته ام زل می زنی؛ آنقدر زل می زنی تا لبخند بزنم تو نیز لبخند می زنی و بلافاصله شیرخوردن را از سر میگیری.
فرشته کوچک من، احساس میکنم با این کار می خوای مطمئن شوی که راضیام؛ می گویم، می نویسم و فریاد می زنم: شیرم حلالت و گوارای وجودت؛ از الان تا آخر عمرم و حتی تا پایان دنیا. حلالِ حلالِ حلال... حتی اگر روزی ناسپاسی کردی، حتی اگر دل مادرت را شکستی، حتی اگر... هرکجا باشی و هرچه، تا دنیا دنیاست میوه دلم هستی و خواهی ماند و مهر من را تا ابد به همراه خواهی داشت.
پسرم روزگار می گذرد و کودکی تو و جوانی من، تبدیل به جوانی تو و کهنسالی من می گردد. به اندازه ای که دلم برای یکی بودنمان تنگ شده و به اندازه اشتیاقی که برای دیدن جوانی و بالندگی تو دارم، دلم برای این روزهایمان تنگ خواهد شد...
دوستت دارم.