تمام زندگی من آرتینتمام زندگی من آرتین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

نی نی ناز من آرتین

دو ماهگی قند نباتم

روزشمار رشد عسلم به دو ماه رسید و موقع واکسن دوماهگی بود...  من از بیشتر از دو هفته قبل واسه اون روز ترس و استرس داشتم که نکنه بچه تب شدید یا خدای نکرده تشنج کنه و یا اگه خیلی بی تابی کنه چکار کنم؟!؟ این عکس واسه یه روز قبل از واکسنه روزشمار رشد عسلم به دو ماه رسید و موقع واکسن دوماهگی بود... من از بیشتر از دو هفته قبل واسه اون روز ترس و استرس داشتم که نکنه بچه تب شدید یا خدای نکرده تشنج کنه و یا اگه خیلی بی تابی کنه چکار کنم؟!؟ این عکس واسه یه روز قبل از واکسنه روز چهارشنبه 19مهر ماه آرتین جون رو بردیم واسه واکسن. دو تا تزریق توی رون پا که سمت راستی و...
29 آبان 1391

آرتین مدیرعامل می شود!

آرتین وقتی 54 روزه بود برای اولین بار رفت شرکت بابایی. بابا هم از فرصت استفاده کرد و پست مدیرعاملی رو با همه اختیاراتش به ایشون تفویض کردند و این مطلب رو به سمع و نظر پرسنل هم رسوندن.     آرتین هم یا خواب بود یا شیر میخورد یا همه ارو با استفراغش مستفیض میکرد. مانتوی مامان که یه جای تمیز روش نموند و بعد هم نوبت به مقنعه خانم منشی رسید. چند بار هم لباس بابا مورد هدف قرار گرفت که با تمهیدات اندیشیده مامان به خیر گذشت.... در هر صورت پُست جدید مبارکت باشه پسرم!!!   ...
29 آبان 1391

آرتین در حرم دانیال پیامبر (ع)

بالاخره رسیدیم خوزستان... مامان نانا دوره بارداری من نذر کرده بودند آرتین جان سالم و سلامت به دنیا بیاد بعد با دست خودش نذرشونو ادا کنه ... یکی از جاهایی هم که نذر کرده بودند حضرت دانیال(ع) پیامبر قوم بنی اسرائیل بود که در زمان پادشاهی داریوش هخامنشی به ایران میاد... هر بار نذرش کرده بودند اجابت شده بود... مامان نانا دوره بارداری من نذر کرده بودند آرتین جان سالم و سلامت به دنیا بیاد بعد با دست خودش نذرشونو ادا کنه ... یکی از جاهایی هم که نذر کرده بودند حضرت دانیال(ع) پیامبر قوم بنی اسرائیل بود که در زمان پادشاهی داریوش هخامنشی به ایران میاد... هر بار نذرش کرده بودند اجابت شده بود... وقتی رسیدیم مامان نانا گفت که آرتین رو ببریم تا با...
22 آبان 1391

آرتین در رستوران میخوابد!؟!

آرتین جان 55 روزه بود که به اتفاق بابا، اولین مسافرت سه نفره رو به مقصد خوزستان تجربه کردیم. البته این دومین بار بود که به خوزستان میرفت ولی بار قبل بابا فرشاد نبود. برای اولین بار هم با آرتین به رستوران رفتیم... آرتین جان 55 روزه بود که به اتفاق بابا، اولین مسافرت سه نفره رو به مقصد خوزستان تجربه کردیم. البته این دومین بار بود که به خوزستان میرفت ولی بار قبل بابا فرشاد نبود. برای اولین بار هم با آرتین به رستوران رفتیم... یه رستوران توی مسیر هست که تمیزه و خوبه و کیفیت غذاهاشم عالیه. همیشه هر ساعتی باشه خودمون رو به اونجا میرسونیم واسه ناهار. این بار اما 5 اتوبوس از مدارس دخترونه قزوین که راهیان نور بودند اونجا توقف کرده بودند و بی نه...
27 مهر 1391

آرتین آقای یک ماهه

بالاخره بعد از مدتها فرصت شد وبلاگ رو به روز کنم. آرتین من یک ماهه شد و خدا رو شکر خوب وزن گرفت. اون الان دیگه میتونه سرش رو بالا نگه داره و به سختی میشه سرش رو روی سینه گذاشت سریع بلند میکنه ولی هنوز گردنش ضعیفه و زود خسته میشه. من و مامان نانا توی خونه یه آتلیه راه انداختیم تا با انداختن عکسهایی یک ماهگی پسرم رو به خاطرات بسپاریم. بماند که این فسقلی شیرین عسل همش بین انداختن عکسها یا شیر میخورد یا بالا می آورد...   چند تا دیگه از عکسهاشو توی ادامه مطلب گذاشتم. دوست داشتید ببینید... آرتین من یک ماهه شد و خدا رو شکر خوب وزن گرفت. اون الان دیگه میتونه سرش رو بالا نگه داره و به سختی میشه سرش رو روی سینه گذاشت سریع بلند ...
27 مهر 1391

چیزی به شکل معجزه!!!

ماههای آخر بارداری بودم و خرید سیسمونی تموم شده بود که بابای آرتین تصمیم گرفت یه سری گل و گیاه بگیره و بزاره پشت پنجره سالن... یکی از اون گیاهها، درختچه رز رونده بود که فروشنده گفت چون هوا گرمه باید هر روز آبش بدیم. آب دادن هر روزه همانا و کرم کردن خاک و زرد و بعدش خشک شدن گیاه همان... شوشو خیلی ناراحت بود. دوست داشت تا تولد آرتین جون، حسابی سبز و پرتر شده باشه ولی برعکس شد. دو سه هفته مونده به تولد آرتین یه روز دیدم گلدونه نیست. نگو همه شاخه هاشو بریده و فقط دوتا تیکه ساقه خشک گیاه مونده و گلدون رو همونطوری برده گذاشته توی صندوق عقب ماشین به هوای اینکه یه روز فرصت پیدا بشه سر راه ببره یه گلفروشی و بده براش توی همون...
4 مهر 1391

آرتین خان مسلمون شد!!!

از هر کی پرسیدیم گفتند بچه ارو هر چه زودتر ختنه کنید بهتره.کلی هم تحقیق و مطالعه کردم و متوجه شدم بهترین موقع واسه ختنه بین هفته دوم تا چهارم بعد از تولده. ما هم هفته سوم که تموم شد، یعنی دقیقاً 21 روزگی آرتین به اتفاق مامان نانا و بابابزرگ و خاله فروغ و بابا فرشاد آرتین جون رو مسلمون کردیم... از اون روز بگم که کلی اذیت شدیم. هم من و هم پسر کوچولوم. من پشت در اتاق پزشک قدم میزدم و صداشو می شنیدم که گریه میکرد و دلم کباب میشد. بعد یهو ساکت شد. آوردنش بیرون و توی بغل مامان نانا دوباره شروع کرد به گریه اینبار شدید تر از قبل. من بغلش کردم ساکت نشد. منشی گفت دوباره برید داخل... طفل معصوم پانسمانش کنده شده...
27 شهريور 1391

آرتین عسلی به رنگ زرد!!!

آرتین یه روزه ارو دکتر معاینه کرد و گفت زرد نیست. خدا رو شکر.... ولی سه روزش که شد باید دوباره معاینه می شد. روز سومش بود که بردمش دکتر؛ گفت زرده و باید آزمایش بشه. خدای من بیلی روبین خونش ١٤ بود... اونو مرکز طبی کودکان بردم و اونجا گفتند باید یکی دو شب توی دستگاه بمونه و یه شماره تماس دادند و ما هم زنگ زدیم و دستگاه رو آوردند خونه. سخت ترین لحظه عمرم بود وقتی که چشمای خوشگلش رو چشم بند زدند و گذاشتنش توی دستگاه. اینقدر گریه کردم که همه ارو تحت تاثیر قرار داد و هر کس سعی می کرد به نحوی دلداریم بده. اینم عکس جگر گوشه ام وقتی توی اون دستگاه فتوتراپی بود: اون شب رو تا صبح اصلاً خوابم نبرد. هر دو ساعت ب...
21 شهريور 1391

ماه قشنگ من، تولدت مبارک...

  ماه قشنگ از آسمون، ستاره های مهربون، همه میگن ای آرتین جون ، تولدت مبارک، تولدت مبارک ساعت 6 صبح روز 19 مرداد، بیمارستان عرفان، بخش زایمان بستری شدم و ساعت 8:55 صبح، پسر کوچولوم پا به این دنیا گذاشت و چشم همه ما رو روشن کرد...   اینم اولین عکس پسرم تو بیمارستان. هزار ماشاالله.... بالای سرش رو دیوار اتاقِ تخت شماره ٧٠ : ...
29 مرداد 1391

پیامی از بهشت...

  صبح امروز، پیامی از طرف عمو فرزاد آرتین برایم آمد که اشک را بر دیده آورد و بغض را مهمان گلویم نمود... گویی پیامی از بهشت بود که توسط واسطه ای مهربان،به من رسیده است:   تا دو روز دیگر می آیم، آن روز، روز توست. آغازی بر یک دنیا مهربانی و چه اطمینان و آرامشی دارد، لحظه ملاقاتی که خدا ترتیب آن را داده است...   "آرتین" ...
17 مرداد 1391